تالار گفتگوی دانشگاه صنعتی همدان
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.



 
الرئيسيةجستجوأحدث الصورثبت نامورود

 

 داستان های کوتاه و آموزنده

اذهب الى الأسفل 
3 مشترك
نويسندهپيام
hut
مدیر بخش فناوری اطلاعات
مدیر بخش فناوری اطلاعات
hut


تعداد پست ها : 38
دانشگاه : صنعتی همدان
رشته دانشگاهی : فناوری اطلاعات
تاریخ عضویت : 2010-08-30

داستان های کوتاه و آموزنده Empty
پستعنوان: داستان های کوتاه و آموزنده   داستان های کوتاه و آموزنده Empty2010-09-08, 09:30

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده
. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک
رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد
فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا
رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ،
بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو
بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : "
کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو
میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه
بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل
کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "

* * *
طول زندگی خیلی کوتاهتر از عمقشه


بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
gggggggg
مدیر تالار برنامه نویسی
مدیر تالار برنامه نویسی
gggggggg


تعداد پست ها : 118
دانشگاه : صنعتی همدان
رشته دانشگاهی : فناوری اطلاعات
سن : 33
محل سکونت همدان
تاریخ عضویت : 2010-09-05

داستان های کوتاه و آموزنده Empty
پستعنوان: رد: داستان های کوتاه و آموزنده   داستان های کوتاه و آموزنده Empty2010-09-08, 20:27

مطلب خوبی بود من که حلشو بردم.

داستان مرد و چهار پسرش !


مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!

شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
hut
مدیر بخش فناوری اطلاعات
مدیر بخش فناوری اطلاعات
hut


تعداد پست ها : 38
دانشگاه : صنعتی همدان
رشته دانشگاهی : فناوری اطلاعات
تاریخ عضویت : 2010-08-30

داستان های کوتاه و آموزنده Empty
پستعنوان: آرامش ذهنی   داستان های کوتاه و آموزنده Empty2010-09-09, 16:16

هر كه هستید و هر كجا زندگی می كنید، آرامش را به زندگی خویش دعوت كنید و آن را در ذهن خود جایگزین سازید.



اگر كلام و رفتار شما قرین آرامش باشد، بدون شك این ویژگی به دنیای اطراف شما نیزسرایت خواهد كرد. به خاطر داشته باشید برای رسیدن به این وضعیت، لازم است برخی قابلیت های و یژه را در خود پرورش دهید و شرایط خاصی را در زندگی خویش ایجاد نمایید. رعایت نكات زیر مقدماتی است كه به شما كمك می كند در این مسیر گام بردارید:



1) یاد بگیرید كه گاه مسائل را رها سازید.

بدین معنا كه به هر مسئله ای دائما گره نخورید. وقتی همیشه و همه جا در فكر مسائل خود هستید و به مرور آنها می پردازید، در واقع همیشه بار اضافه ای را با خود حمل می كنید كه این خود سبب ایجاد اضطراب و استرس درشما می گردد. بیاموزید كه با یك ذهن رها و آزاد زندگی كنید. این امر به شما كمك می كند كه با هر محرك كوچك و یا مانع جزئی آشفته نشوید.



2) به خود و خدای خود ایمان داشته باشید.

اگر به خود و خدای خود ایمان داشته باشید، به راحتی از عهده مشكلات زندگی برخواهید آمد و ثابت قدم و مطمئن در راه رسیدن به اهداف خود گام خواهید برداشت


.

3) مثبت اندیش باشید.

اگر دیدگاه مثبت اندیشی نداشته باشید، همه چیز می تواند بی فایده و بی ثمر باشد. داشتن نگرش مثبت و امید، بهترین سلاح در مقابل ترس و اضطراب است


.

4) نسبت به انتظارات و برنامه ریزی های خود واقع بین و منطقی باشید.

توانایی های خود را در موقعیت های خاص بشناسید و نسبت به عدم توانایی ها و ضعف های خود واقع بین باشید. هرچقدر نگرش شما نسبت به مسائل زندگی منطقی تر باشد، به آرامش بیشتری دست خواهید یافت


.


5) نسبت به انسان ها، عشق بی قید و شرط خود را نثار كنید.

شما می توانید از دوستان، هم اتاقی ها و هم كلاسی های خود شروع كنید. یاد بگیرید كه آنها را بدون قید و شرط دوست بدارید، درمقابل ضعف های آنها صبور باشید وخطاها و اهمال كاری هایشان را ببخشید. هر چقدر نسبت به دیگران بخشش بیشتری داشته باشید احساس شادی و خرسندی بیشتری را تجربه خواهید كرد


.

6) معنای فداكاری را لمس كنید.

دست بخشش داشته باشید ولی انتظار بازگشت نداشته باشید. دیگران را به شیوه خودشان خوشحال كنید. به افراد بی پناه ، یتیم و فقیر كمك كنید. برای آنهایی كه خواهان یاری شما هستند پشت و پناه باشید و بدون آنكه منتی بر آنها نهید تكیه گاهشان باشید. هرچقدر بیشتر ببخشایید، از الزامات و قید و بندها بیشتر رها خواهید شد


.

7) افكار خود را بازسازی كنید.

در افكار و عقاید خویش نسبت به شخص خود، بازنگری كنید. بیاموزید در مقابل خویشتن صبور باشید و ارزشها، استعدادها و مهارت های خود را ارج نهید. خود را بدون هیچ قید و شرطی دوست بدارید. هرگونه ترس و تردید غیرمنطقی كه در مورد خود دارید، كنار بگذارید. اگردیدگاه مثبت و سالمی را در مورد خود داشته باشید یاد خواهید گرفت كه خود را بدون قید و شرط قبول داشته باشید.

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
sajjadgameactor
Admin
Admin
sajjadgameactor


تعداد پست ها : 122
دانشگاه : صنعتی همدان
رشته دانشگاهی : فناوری اطلاعات
سن : 32
محل سکونت ahvaz
تاریخ عضویت : 2010-08-28

داستان های کوتاه و آموزنده Empty
پستعنوان: رد: داستان های کوتاه و آموزنده   داستان های کوتاه و آموزنده Empty2010-09-11, 16:27

! ...ثـــروت کــــوروش

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.
کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ ...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
?????
مهمان
Anonymous



داستان های کوتاه و آموزنده Empty
پستعنوان: رد: داستان های کوتاه و آموزنده   داستان های کوتاه و آموزنده Empty2010-09-11, 16:50

الهی دستهایم سرد سرد است
هوای بی تو بودن سرد سرد است
من از تنهاترین شب قصه دارم
نگاهی کن به چشم بی قرارم
به فصل خستگی گردی نشسته
سکوتی قلب باران را شکسته
فضای آینه اندوهناک است
وتنهایی سرش بر روی خاک است
الهی قلب هامان بی قرارند
شقایق ها صبور وداغدارند
تپیدن در زمان عشق اینجاست
صدای نبض دل همسایه ی ماست
----------------
بچه ها داستان نداشتم این شعر رو گذاشتم براتون امیدوارم خوشتون بیاد
سعی میکنم دفعه های بعد داستان بزارم
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
hut
مدیر بخش فناوری اطلاعات
مدیر بخش فناوری اطلاعات
hut


تعداد پست ها : 38
دانشگاه : صنعتی همدان
رشته دانشگاهی : فناوری اطلاعات
تاریخ عضویت : 2010-08-30

داستان های کوتاه و آموزنده Empty
پستعنوان: پنجره   داستان های کوتاه و آموزنده Empty2010-09-14, 05:19

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
?????
مهمان
Anonymous



داستان های کوتاه و آموزنده Empty
پستعنوان: رد: داستان های کوتاه و آموزنده   داستان های کوتاه و آموزنده Empty2010-09-15, 11:46

معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم هایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها ٢، بعضی ها ٣، بعضی ها تا ۵ سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلّم از بچه ها پرسید: «از این که سیب زمینی ها را با خود یک هفته حمل می کردید چه احساسى داشتید؟ » بچه ها از این که مجبور بودند سیب زمینی هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وقتی است که شما کینه آدم هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می دارید و همه جا با خود می برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوى بد سیب زمینی ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ » پس همیشه سعی کنیم کینه کسی رو به دل نگیریم.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
?????
مهمان
Anonymous



داستان های کوتاه و آموزنده Empty
پستعنوان: رد: داستان های کوتاه و آموزنده   داستان های کوتاه و آموزنده Empty2010-09-15, 11:52

یک نفر دنبال خدا می گشت،شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد می کشد.پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت، ابرها را کنار می زد،چادر شب آسمان را
می تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر ورو
او می گفت: خدا حتما یک جایی همین جا هاست. و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها. از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد.زمین پهناور بود و عمیق.پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند
زمین را کند،ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز کوه ها مانده بود. دریاها و
دشت ها هم. پس گشت وگشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را. زیر
تک تک همه ی ریگها را. لای همه ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آبها را. اما خبری نبود
از خدا خبری نبود
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت. شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است. هنوز مانده است، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است
. سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست
نسیم دور او را گشت و گفت: "اینجا مانده است، اینجا که نامش تویی" و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه ی کوچکی را گشود،راه ورود تنها همین بود
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد
خدا آن جا بود
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود، همین جاست
سال ها بعد ، وقتی که او به چشم های خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه، هم لای ستاره ها و هم روی ماه
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
داستان های کوتاه و آموزنده
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
تالار گفتگوی دانشگاه صنعتی همدان :: تالار عمومی :: پاتوق-
پرش به: